برای تو که احساس را می ستایی

 

کاش می شد اشک را نوشت

درد را سرود!

کاش می شد تپیدن قلب را نقاشی کرد

فریاد را دید!

قیصر! تو ای قیصر شعر

گفتی: درد را از هر طرف که بنویسی درد است!

من می گویم!

گرگ را از هر طرف که بنویسی گرگ است!

بافته شده در ۲۳ مهر(بی مهریه) ۹۰

برای تو که احساس را می ستایی

چه می شد اگر فاصله ها نبود!

جدایی! سکوت و سیاهی نبود!

چه می شد اگر حسرت و غم نبود؟!

صدای خموش هق هق نبود؟!

چه می شد غرور شکسته نبود!؟

ترک خوردن شیشه ی دل نبود!؟

چه می شد اگر اشک دوری نبود!؟

فراق و صبوری زوری نبود!؟

بافته شده در ۲۷ مهر ۸۹

مناجات متد

 این مطلب جالب رو آقای شهباز پور واسه وبلاگ خودشون فرستادن من که لذت بردم! امیدوارم شما هم خوشتون بیاد!

مناجات متد یا shahbaz view

وقتی ازحالت latral سرم رو 25-35 درجه به سمت تنها قسمت سالم بدنم چرخوندم ، تو رو دیدم

تو تنها منبع اشعه ای بودی که تمام وجودم رو به تصویر کشیدی و باعث شدی تا تمام آرتیفکت های زندگیم رو ببینم

آرتیفکت هایی که دست های خشن روزگار با اون ناخن های بلندش برام به یادگار گذاشته بود

اما یک الکتریسیته ساکن که تو برای اینجور مواقع توی تاریکخونه دلم به امانت گذاشته بودی باعث شد تا بوته امید روی سیاه وسفید لحظه های زندگیم نقش ببنده

حس بودن تو تموم لحظه هام مثل اکسپوزی بود که باعث شد تمام بلور های نقره وجودم خودشون رو به تصویر بکشن وخودشون رو ازتله الکترونی که واسشون کار گذاشته بودن آزاد کنن

همشون یکرنگ ویک شکل بشن

وباعث شد به تجلی برسه اون چیزی که بخاطرش خلق شده بودم

هراز گاهی که از روی تنبلی خودم رو کمرنگتر وناواضحتر میکردم تو با اضافه کردن ماده حاجب حکمتت خوبیهام رو پررنگتر از همیشه به یادم می آوردی وحتی بعضی وقتها با بستن کمپرسور من رو توی فشار زندگی قرارمیدادی تا خودم رو بهتر نشون بدم

وقتی که استاد زندگی بهم میگفت : راستای ورود پرتوبه وجودت باید طوری باشه که تمام زوایای قلبت رو بپوشونه متوجه حرفش نمی شدم

متوجه نمی شدم وقتی بهم می گفت : باید با گرید صبر آرزوهای پراکنده ات رو حذف کنی و تنها اجازه بدی هدف های پر انرژی عبور کنن

می گفت : این به نفع خودت هم هست ، چون دوز جذبی غم وغصه هات رو کم می کنه و کنتراست فکرت رو بالا میبره

طوری که راحت تر بتونی راه آینده ات رو تشخیص بدی

حالا میفهم وحس میکنم حساسیت امولسیون قلبم اونقدر بالا رفته که با کمترین نوری راهش رو پیدا میکنه

گذشت اون زمانی که بنیان قلبم از شیشه بود وبا هر سنگ بی اعتنایی ترک برمی داشت

یا اون زمانی که از نیترات سلولز بود وباکمترین آتش عصبانیتی شعله ور میشد وتمام هستی ام رو به باد می داد

الان دیگه قلبم رو از یک جنس مطمئن ساختم،شفاف وزلال،یک رنگ آبی هم بهش زدم تا هرکی اون رو دید یاد عظمت وبزرگی تو بیفته

می دونی استادم مثل صفحه تشدید کننده ای بود که تشعشعات هدایتت رو برام ده ها برابر می کرد

و شیطون مثل تمام زيورآلاتي که به بهونه زيبايي،تصوير زندگيم رو غير قابل ريپورت مي كرد

حالا دیگه حس می کنم به ثبوت رسیدم واز اینجا به بعد دیگه هیچ نور گمراه کننده ای نمیتونه من رو از راهی که پیش گرفتم جدا کنه وهیچ اکسپوز مجددی نمیتونه روی ایمانم به تو تاثیر بذاره

اون مادیتی که به اسم بلورهای نقره با خودم جمع کرده بودم اینجا جا می ذارم

حالا آسوده ورها حس میکنم به آخر کار خودم ودیدن نتیجه زحماتم نزدیک شدم

فقط چندتا غلطک دیگه مونده

جلیل شهبازپور

کاردان رادیولوژی

ما غائب و او منتظر ماست …

مهدي جان!

 سئوالي ساده دارم از حضورت 

 من آيا زنده ام وقت ظهورت

 اگر که آمدي من رفته بودم 

 اسير سال و ماه و هفته بودم

دعايم کن دوباره جان بگيرم 

 بيايم در رکاب تو بميرم

برای همیشه خداحافظ

دیگر کفش های نو هم

مرا برای آمدن به سوی تو

مشتاق نمی کنند!

دیگر هیچ نای غم انگیزی

مرا برای گریستن در فراقت

قلقلک نمی دهد!

حتی دیدن قاب عکس های خالی

ذهنم را به نقاشی کردن

تصویر خیالیت

راهی نمی کند!

راستی!

اگر روزی برگردی

حتما برایت این غزل را

با سوز دل می خوانم!

که:" آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟

بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟"


بیت تضمین از غزلی از استاد شهریار

بافته شده به تاریخ ۳۰ آبان ۸۸

من از چشم هایت خجالت می کشم

ازچشم هایت شرمگین می شوم

چشم هایی که بی هیچ چشم داشتی

برای بی شرمی چشمانم

یاقوت غم می بارند

من از اینکه نامهربانان دلم را می شکنند می نالم

و آنقدر بی شرمم که از

شرمگینی تو برای گناهی که من انجامش داده ام

حتی به اندازه سر سوزنی غصه نمی خورم

من از چشمان تو خجالت می کشم

از تو که مرا عاشقانه می خوانی

و من دل باخته شبه نرگس های فریبنده ام

و نرگس حقیقی ام را گم کرده ام

من از چشمانت خجالت می کشم

و از اینکه تو را فقط برای برآورده شدن آرزوهایم می خواهم

شرمنده ام!

مرا ببخش!

آخر دل کوچک من  بیش از این نمی فهمد!

تقدیم به آقای دلهای منتظر

بافته شده در 6 آذر  88

 

قصه ی انار

توی نارستانی

زیر یک دار انار

لیلی از خواب مجنون بگریخت

ناگه از خواب پرید

سوی هر بوته دوید

بلکه بجوید او را

لیک لیلی، پشت این بوته و آن بوته نبود

و بدین سان دل مجنون خون شد

خون دل جاری شد

از میان روزنه ی چشم تَرَش

و چکید روی گل های انار

قطراتش خشکید

و انار حاصل شد

بافته شده در ۲۹ آبان ۸۸

اشکهای خدا


می خواهم روی شانه های مهتاب بنشیم

و تک تک ستاره ها را

با نوک انگشت، سُر بدهم درون سبد دامنم

و ببرمشان به آسمان شبهای بی ستاره ام

می خواهم گل های سرخ را

در آغوش بگیرم

شاید که خارهایشان درون سینه ام جا بگیرند

و عشق را

از عمق دلم به بیرون بچکانند

می خواهم دست هایم را به آسمان نشان بدهم

آنقدر که خالی بودنشان را فریاد بزنند

شاید که تهی بودنشان

اشک های خدا را سرازیر کند

آنقدر که یک قطره ی اشک  خدا

روی گونه های بیابان گونه ام جاری شود

بافته شده در ۲۳ آبان ۸۸

فقط ماهی ها می فهمند!

کتاب های قد ونیم قد را

خسته از ورق نخوردن

و آکنده از غبار اندوه های پاییزی

از صندوقچه ی دلم بیرون می آورم

و می اندازمشان در رودی

که از کوچه های تنگ دلتنگی، رد می شود.

شاید کسی بخواندشان!

شاید آب زلال غبارشان رابشوید!

و خستگی را از تنشان به در برد!

کتابهای خیس خورده را

فقط ماهی ها می خوانند!

فقط ماهی ها حرف های شسته شده را می فهمند!

بافته ی دلم به تاریخ ۱۶ آبان ۸۸ 

برای آقای خوبیها

                             

 

غزل، غزل واژه و حس آبی

نشسته ام کنار تنگ ماهی

نگاه من پر از سوال مبهم

دوباره جمعه رفت، کی میایی!؟

 

بافته شده در ۲۳ مهر ۸۸