قدر نعمت هایی که داریم می دونیم؟

چند روز پیش یه مورد پرتابل قفسه سینه از بخش آی سی یو نوزادان (NICU) داشتم. جایی که نوزادای نارس و بدحال رو نگه داری می کنن.

طبق معمول یه کاست 18 برداشتم و به سرعت رفتم NICU کلا بخش نوزادان از همه جای بیمارستان قشنگتر و تمیزتره. پرستاراش خیلی مهربونن مریضاشم که خیلی نازن! خلاصه رفتم تو یه نی نی دیدم که فقط 800 گرم بود. کل بدنش رو میشد توی یه کاست 18 عکس برداری کرد!

مستقیم از زایشگاه آورده بودنش! طفلی حالش خیلی بد بود! تنفسش قطع شده بود و قلبشم خیلی کند می زد! پرستار مرتب بهش تنفس مصنوعی می داد با آمبوبگ! دکتر هم بالا سرش بود! حدود 2-3 دقیقه قلبشم وایساد! سرش سیاه شده بود(سیانوز) و بدنش سرد! پرستار با یه انگشت ماساژ قلبیشم شروع کرد و من توی دلم دعا می کردم زنده بمونه! خیلی غصه دار بودم! یهو دوباره قلبش راه افتاد اما تنفس نداشت! یه 20 دقیقه ای پرستار تلاش می کرد! و دکترا ناامیدانه می گفتن این زنده نمی مونه!

پرستار گفت شده با آمبو نگه اش می دارم!

یکی از دکترا برگشت به من گفت! ما که سالم بودیم چی شدیم که این بخواد بشه! و رفت نشست! و من با خودم گفتم آخه مامان و باباش چی؟

هیچی دیگه یکم فکر کردم با خودم که چه قدر آدم باید ناشکر باشه که بگه من هیچی نشدم اینم هیچی نمیشه واسه چی بیاد به دنیا!

یاد آیه قرآن افتادم که میگه ((وَ مَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعًا )) و هر کس نفسی را حیات بخشد و از مرگ نجات دهد، همانند آن است که همه مردم را حیات بخشیده است. سوره مائده آيه32. و اینکه نعمت حیات چه نعمت بزرگیه و انسان در هر صورت باید قدر این نعمت رو بدونه!

توی افکار خودم غرق بودم که گفتن شما می تونی برگردی هر وقت لازم شد می گیم بیا عکسشو بگیر!

و من مثه آدمای شکست خورده، غمگینانه برگشتم بخش!

دیگه هم از NICU  با من تماس نگرفتن!


کلک سربازی!

یه روز یه افسر با دوتا سرباز اومدن بخش رادیولوژی یکی از سربازا زیر بغل اون یکی رو گرفته بود اون یکی هم لنگون لنگون و با کلی آه و ناله اومد تو اتاق عکسبرداری و  درخواست گرافی پا داشت منم باید عکسش رو می گرفتم، اصلا به پاش دست نزده دادش می رفت هوا، گفتم: مطمئنی پات شیکسته گفت: آره خانوم دکتر! خیلی ناجورم شکسته !در حالیکه از خنده ترکیده بودم خودم رو جمع و جور کردم گفتم: اصولا وقتی ناجور یه استخونی میشکنه انقدر درد نداره! گفت: چرا؟ گفتم: آخه مریض خونش گرمه حالیش نیست! همینو که گفتم دیدم صداش دیگه در نمی آد وای اگه بدونید چقدر خنده دار بود!وقتی عکسش حاضر شد دیدیم کاملا سالمه خلاصه انقدر این بچه های بخش و استاد متلک بارونش کردن که دلم واسش سوخت! منم گفتم حتما که نباید پاش بشکنه لابد بدجوری پیچ خورده! پیچ خوردگی که توی عکس معلوم نیست!  البته فایده ای نداشت چون سرباز بیچاره ضایع شده بود!

فرق تاخیر با غیبت رو نمی دونست!

دوره کاردانی درسی داشتیم به نام آشنایی با دستگاه های رادیولوژی که چون مثلا مهندسی بود داده بودنش یه استادی که رشتش فیزیک بود و هیچییم از رادیولوژی نمی دونست به خاطر کمبود استادم چاره ای نبود جز اینکه با جناب آقای ... بگیریم از اول تا آخر کلاسش حرص می خوردم که چه جوری  تند تند مطالبی که شب قبل حفظ کرده بدون هیچ توضیح جانبی میگه و میره! جالب تر این بود که وقتی می پرسیدم: جناب! من اینجا رو نفهمیدم با ادبیات خودمونی تری همون جملات کتاب رو تکرار می کرد تازه از اون بدتر یک ربع اوله ساعت و یک ربع آخر ساعت رو استراحت می داد و اینجوری سر و ته یه کلاس 45 دقیقه ای رو هم میاورد . یه روز مثله همیشه ساعت 8 و 5 دقیقه به کلاس رسیدم  دیدم جنابی که همیشه آخر ساعت حضور و غیاب میکنه سر ساعت 8 حضور و غیابش رو کرده و واسه من و خیلیای دیگه غیبت گذاشته! البته من وقتی فهمیدم که از دوستم پرسیدم چرا امروز حضور و غیاب نکرد که گفت :تو نبودی حضور و غیاب کرده! خلاصه کلی حالم بد شد که سر کلاسی نشستم و کلاسی رو تحمل کردم که غیبت خوردم با خودم گفتم لابد امروز حالش خوب نبوده از اون دنده اش بلند شده بیخیال شدم جلسه بعدم همین موضوع تکرار شد و هیچ کس هم اعتراضی نمی کرد منم با خودم گفتم اگه جلسه دیگه هم اینطور شد بهش می فهمونم فرق تاخیر و غیبت سر کلاس چیه ؟!
جلسه بعد واسه اینکه بهونه ای دستش ندم سر 8 رسیدم به کلاس و ناباورانه دیدم داره درس می ده شوکه شده بودم به خودم گفتم من که 8 رسیدم وای به حالش اگه غیبت رد کرده باشه رفتم کنار دوستم بشینم و قبل از اینکه کامل بشینم پرسیدم :حضور و غیاب کرده ؟ دوستم سرش رو به علامت تایید تکون داد باز پرسیدم: غیبت چی؟ گفت :گذاشته! منم آمپر چسبوندم و بلند شدم و از کلاس رفتم بیرون و در رو هم بستم و پشت در گوش وایسادم جناب ... پرسید: دوستتون چرا اینجوری کرد ؟ و همه یه صدا گفتن خب استاد حق داره !!  و کلاس شلوغ شد!دیگه منتظر نشدم و یک راست رفتم کتابخونه و خودم نشستم همون مطلب رو خوندم مث
ل همیشه!
از جلسه بعدش هم حضور و غیاب رو آخر ساعت انجام داد!

مشکی رنگه عشقه!

برای اولین بار که واسه کار آموزی به بیمارستان رفتیم نمی دونستیم بخش رادیولوژی کجاست از اطلاعات پرسیدیم ببخشید بخش رادیولوژی کجاست؟ جواب داد : ببینید روی دیوار چند تا خط رنگیه اگه دنبالش کنید به جاهای مختلف میره مثلا رنگ قرمز میره بانک خون  رنگ سبز اتاق عمل  رنگ زرد بخش اورولوژی  و آبی بخش اعصاب و روان و این خطه مشکی  میره به رادیولوژی دوستم یه دفعه از خنده منفجر شد گفت ببین رنگه آخرشونه گفتم منظورت چیه گفت ببین دخترم رنگه رادیولوژی سیاهه یعنی آخرش مرگه دیگه گفتم ولی مشکی رنگه عشقه و زدیم زیر خنده

یک روز به یاد ماندنی

یادش بخیر اولین روزای کار آموزی چه شور و ذوقی داشتیم ، روپوش سفید! نمی دونم چرا مردم فکر میکنن هرکی روپوش سفید تنشه حتما دکتره اگرم دک و پوزش به دکتر نخوره حتما نرسه بگذریم که چقدر سر همین خانم دکتر و خانم پرستار گفتن مراجعین می خندیدیم میخوام یه خاطره خنده دار در مورد روپوش واستون تعریف کنم کلا دوستان پزشک ( خانما) باید مقنعه و شلوار مشکی و پرستارا سورمه ای می پوشیدن و ما هم آزاد! شلوار جین و صد رنگ مقنعه !یه روز مثل هر روز بعد از ظهر ۷ تایی نشسته بودیم توی سالن انتظار روبه روی بخش رادیولوژی اصولا این ساعت مریض نداشتیم مربیا هم که توی اتاق رست مشغول چایی خوردن و تلویزیون دیدن بودن ما هم که یه تعدادی حرف میزدن یه تعدادی بلوتوث بازی میکردن یه سری هم بحث سیاسی. من شلوار جین و مقنعه آبی نفتی پوشیده بودم دوستم شلوار کرم با مقنعه آبی و همینطور رنگ به رنگ مشغول گفتگو بودیم که جناب آقای سوپرمن نه سوپروایزر با چندتا دانشجوی پرستاری منظم ومرتب و ( که از ترس ایشون پشت سرش با ترس و لرز راه میرفتن) تشریف فرما شدن جناب سوپروایزر تا ما رو بیکار دید شروع کرد به گیر دادن که چرا بیکارین چرا لباساتون رنگارنگه اشاره کرد به دوست صمیمیم گفت این خانم که فرم خدمه رو پوشیده اشاره کرد به دوسته بغل دستیم گفت این خانم هم که فرم ماماییا رو پوشیده منو نگا کرد چیزی به ذهنش نرسید شلوارم رو که دید گفت خانم چرا لی پوشیدی چرا مربی ندارین چرا ... منو یکی از دوستامم کم نیاوردیم دوستم گفت مریض نداریم از خودمون عکس بگیریم در این حال بچه های پرستاری پشت سر سوپروایزر چشم و ابرو میومدن که نه جوابشو ندین براتون بد میشه منم بی توجه به اونا گفتم از وقتی اومدیم بیمارستان با همین لباسا اومدیم و کسی فرم خاصی واسمون تعیین نکرده که بپوشیم  بگین رنگه رادیولوژییا چیه بریم بپوشیم!؟کم آورد گفت استادتون کو؟ یه کلیشه بذارین روش بحث کنید!دوستم گفت شرمنده اینجا کلیشه رو تحویل مریض می دن گفت حتما با این وضع یه عکسم بلد نیستن بگیرینیکی از بچه ها گفت با اینکه ما ترم ۲ هستیم اما از ترم چهارییا بهتر عکس میگیریم اینو از استادمون بپرسینخلاصه عصبانی رفت سمت اتاق رست و استاد هم در همین لحظه اومد بیرون لبخندی زد و بهش گفت چیه اتفاقی افتاده؟گفت بله ( با کمال تعجب جلوی این همه آدم زنده دروغ گفت) گفت دانشجواتون میگن شما باهاشون کار نمیکنید؟!!!!!!!!!!استاد به من نگا کرد وقتی دید من از تعجب چشام گرد شده و یکی از دوستام بلند گفت استاد ما اصلا همچین حرفی نزدیم و همه با هم یک صدا تاییدش کردیم بایه لبخند چنان دفاع جانانه ای کرد که کلی کیف کردیمبعدم جناب سوپروایزر سرش رو انداخت پایین و رفت و ما کلی به استاد شجاعمون افتخار کردیم و استاد یه نکته جالب گفت که کلی بهمون چسبید گفت توی بیمارستان تنها گروهی که آقا بالا سر نداره رادیولوژییه و چون هیچکس کار مارو بلد نیست نمیتونن اعتراضی بکنن!

 

 

حس زیبای شناسیت منو کشته

یه روز توی بخش سرپایی کارآموزی داشتیم معمولا پرسنل بیمارستان از وجود ما نهایت استفاده رو

می بردن بنابراین به ما اعتماد می کردن و میرفتن دنبال کارای دیگشون ما هم تقسیم می شدیم به

گروه هایی جهت پذیرش، پوزیشن دادن ، شرایط دادن و تاریکخونه و غیره

معمولا هم عده ای غایب بودن !

اون روز یه درخواست ساده شکم از یه دختر بچه ۳ ساله داشتم

بچه رو خوابوندم روی تخت وبا کلی مکافات آرومش کردم یه کاست ۳۰  بیشتر نداشتیم (امکانات رو حال

 میکنی) باید ۲۴ میذاشتم اما مجبور بودم خلاصه کاست انقدر بزرگ بود که از شونه تا لگن بچه رو 

رو شامل میشد چاره ای نداشتم من فقط ناحیه شکمش رو می خواستم  خلاصه فیلد رو محدود کردم

به زیر دیافراگم تا بالای سمفیز و شرایط عالی و اکسپوز! 

عکس که حاضر شد چکش کردم مارکرم که گذاشته بودم دیگه میخواستم عکس رو تحویل مریض بدم

که یهو سر وکله جناب x که شیفتش بود و کلا سواد آکادمیک نداشت و کاردان تجربی بود پیدا شد

گفت عکسو ببینم دادم وخوشحال که الان تعریف میکنه

گفت چرا اطراف عکست سفیده شما هنوز نمی دونی کلیشه باید کلش سیاه بشه

منم گفتم جناب این درخواست ساده شکم بوده و کاست کوچیکتر نبود مجبور شدم فیلد رو ببندم

گفت اینطوری عکس زیبا نیست شما باید به زیبایی شناسی اهمیت بدی

گفتم من نمی تونم الکی قفسه سینه و لگن مریض رو اشعه بدم اونم فقط به دلیل زیبایی شناسی

گفت مریض که اشعه ای نمیخوره و کلی دلیل که نشون داد خیلی بیسواده

منم گفتم من با شما بحث نمیکنم شما همش میخواین حرف خودتونو ثابت کنید

اصولا وقتی آدم غیر منطقی میبینم عصبانی میشم 

از اون به بعد با من چپ افتاد 

واقعا چرا آدم باید روی حرف اشتباهش پافشاری کنه و حاضر نباشه  اشتباهش رو قبول کنه

به نظر من هیچی از آدم کم نمیشه اگه به اشتباهش اعتراف کنه و یه عذرخواهی ساده کنه  

آزمایشگاه فیزیولوژی

برای رشته های پیراپزشکی و پزشکی و پرستاری یه فاکتور مهم واساسی باید داشته باشی اونم

شجاعته ، اگه آدم وسواسی باشی دوره آموزشیت مثل شکنجه میمونه .البته کم کم به وضعیت عادت

میکنی!

اوائل ترم یک بودم

و درسی داشتیم به نام فیزیولوژی که ۲ واحدتئوری و ۱ واحد آزمایشگاه بود . آز فیزیومونم در مورد

شمارش گلبول ها ، زمان انعقاد ، تعیین گروه خون و کلا خون بود.

۱۵ نفر توی هر سکشن که ۵ تا گروه ۳ نفری از قضا در سکشن ما یه گروه پسر هم بود .

هر آزمایشی نیاز به نمونه خون بود و یکی از ۳ نفر به عنوان موش آزمایشگاهی انتخاب میشد

بین دوتا دوستام خیلی شجاعانه لنست به انگشتتشون میزدن ودو سه قطره خون میریختن روی لام

منم بررسی میکردم . البته باید بگم من دختر ترسویی نیستم ( از سوسک و موش و اینا به هیچ وجه

نمی ترسم) نوبت من بود که خون بدم  با شجاعت یه لنست استریل باز کردم و محکم زدم به نوک

انگشتم ولی با کمال تعجب اصلا خون نیومد دوستم گفت خوب نزدی بذار من می زنم منم انگشت

بیچارمو دادم دستش محکم لنست رو کوبید فقط دیدم رفت زیر ناخونم  و دیگه هیچی ندیدم

بعد که چشمامو باز کردم دیدم همه دورمو گرفتن و هی دل داریم میدن به طور نا باورانه ای غش کرده

بودم  مسئول آزمایشگاه مرد تنومندی بود محکم دستامو گرفته بود میگفت حق نداری از جات بلند

بشی تا حسابی حالت خوب بشه منم که اصلا روم نمیشد جلو پسرا دراز بکشم هی اصرار داشتم که

خوبم میخوام بلند شم آخرشم مسئول آزمایشگاه کلی دلیل آورد و من تسلیم شدم.

بعدا فهمیدم این غش به خاطر ترس نبوده از شدت درد بوده !

برای شما هم پیش اومده

یه آقایی عکس لمبو ولگن داشت ، طبق معمول ازش خواستم محتویات جیبهاشو خالی کنه و گان

بپوشه . از اتاق بیرون اومدم تا کارشو بکنه . بعد از چند دقیقه پرسیدم آقای محترم حاضرید داد زد بله

رفتم داخل دیدم اصلا گان نپوشیده گفتم: چرا گان نپوشیدید؟؟ گفت: وسواس دارم! گفتم: باشه 

جیبهاتونو چی خالی کردین؟ گفت:چیزی توی جیبام نیست . گفتم :بسیارخوب خلاصه با چه مکافاتی 

پوزیشنش دادم بماند اومد شرایط دادمو ... بعدم که عکسش  حاضر شد شوکه شدم !!!

داشتم حرص میخوردم با کلی کنترل خودم گفتم آقای محترم اول که گان نپوشیدی گفتم اشکال نداره 

واسه وضعیت دهی کلی فیلم دراوردی هیچی نگفتم چرا دروغ گفتین؟؟؟؟؟

گفت من دروغ نگفتم گفتم پس این موبایلو دسته کلیدو این پولای خورد چیه تو جیبتون شما که گفتی

 هیچی تو جیبام نیست ؟ آقاهه مات مونده بود من چه جوری این چیزا رو دیدم!!!!

منم فوری عکسشو زدم به نگاتوسکوپ گفتم برای این بود که گفتم جیبات خالی باشه حالا من مجبورم

دوباره بهت اشعه بدم لابد می دونید اشعه چه قدر خطرناکه؟

بیچاره کلی ترسیده بود با کلی خجالت تا وقتی دوباره عکسشو گرفت  مرتب عذر خواهی میکرد.

 

خداوند عصاره همه مهربانی ها را گرفت و از آن مادر را آفرید

یه روز  وقتی که کار آموزی داشتم یه خانم مسنی  که دستشو تا بالای آرنج گچ گرفته بودن اومد عکس

بگیره منم طبق معمول سوال کردم علت شکستگی دستتون چیه؟ مکثی کرد و گفت هیچی افتادم 

کاست گذاشتم ،پوزیشن دادم باز پرسیدم چرا افتادین؟ جواب نداد ، اومدم بیرون شرایط دادم گفتم تکون 

نخورید و اکسپوز کردم،رفتم گفتم بیرون منتظر باشید تا عکستون آماده بشه وقتی عکسو ظاهر کردم 

دیدم ساعدش بدجوری شکسته با خودم گفتم آدم اگه با دست بخوره زمین که ساعدش خورد نمیشه 

خلاصه رفتم صداش کردم عکسشو بگیره پیره زن یواشکی توی گوشم گفت پسرم دستمو شکسته.

خیلی ناراحت شدم بهش گفتم آخه چرا به خودش اجازه داده این کارو بکنه ؟ با لبخند گفت اشکال نداره

خوب پسرمه! عکسشو گرفت و رفت و منم مات ومبهوت از این همه گذشت با نگاهم بدرقش کردم !

برای اولین بار

این اولین خاطره ای هستش که مینویسم که هیچوقت یادم نمیره چون من آدمی نیستم که همیشه گاف بدم به خاطر همین این یکی خوب یادم مونده

یه روز داوطلب ارائه قسمتی از کتاب زیست شناسی سلولی مولکولی بودم برای درس رادیوبیولوژی کلاس خسته کننده ای بود ۳ تا۵  بعد از ظهر معمولا همه خوابن دیگه من تازه فهمیدم استادا چه حالی میشن وقتی نصف کلاس خوابن نصف دیگه خمیازه میکشن بعضی هی از کلاس بیرون میرن واحتمالا دیگه بر نمی گردن ، بحثی که ارائه می دادم در مورد همانند سازی دی ان ای بود داشتم می گفتم دی ان ای یه مولکول دو رشته ای هستش که وقتی میخواد همانند سازی کنه ابتدا آنزیمی به نام هلیکاز اون رو به دو قسمت تقسیم میکنه و نمی دونم از بین این همه مثال  چرا گفتم مثل زیپ شلوار وای کلاسی که همه خواب بود یهو منفجر شد از خنده ،منم از خجالت زیر چشمی استاد ونگاه کردم اونم به روی خودش نیاورد (نخندید )البته گفت یا زیپ کاپشن وای که چقدر خجالت کشیدم منم خودم و از تک وتا ننداختم گفتم ببخشید نمی دونم چرا این مثالو زدم بعدم بلافاصله بقیه کنفرانسو دادم.